Everything but Nothing



دستمو کردم تو آب  رود، با خودم فکر کردم که اکیه حداقل به سردی آب اقیانوس تایتانیک این ها نیست.


سلام بچه ها! من زنده ام. خوبه که اعلام حضور کنم.کامنت ها به طرز شوخیانه ای جدیه.

چیه خودتون رو نگران بقیه می کنید. نکنید جیزه این کار ها. یعنی خب که چی تهش هیچی نیست. اتفاقی بخواد از آسمان بیفته هم، با نگران بقیه بودن صرف نظر نمی کنه از افتادن. بازم زاااارت می افته وسط فرق سرش. هر جا رو خوندم بی خود خبر سیل و ابراز نگرانی هست. استدلالم اینه که کاری می تونی بکنی؟ آره؟ خب سریع تر انجامش بده. نمی تونی؟ نه؟ خب چیه استرس می کشی موهات سفید می شه. بیخ. یه چیزی می شه تهش دیگه.


خسته ی راهم. اصلا موجود مسافرت دوستی نیستم و خیلی خیلی خاطر مادرم رو می خواستم که همراهی کردم و جیک هم نزدم. کاری کردم خارج از توانم. از قبل از عید خسته ترم. کوچک ترین فرصتی که داشتم رو قربانی خانواده م کردم. و خب این رو کسی متوجه نیست، که اوضاع چه قدر خطریه این داخل. اینجا دارم اعتراف می کنم که گمان می کنم انرژی شروع سال جدید را ندارم و وا دادم.


خستگی ای در وجودم هست، که حس می کنم کم کمش به دو سال تنهایی محض بدون تکلم نیاز دارم تا بتونم برگردم به یکی از ورژن های قبلی. 

الآن با حجم عظیم کامنت ها مواجه شدم و گفتم هیجان زده می شید اگر بفهمید اتفاقا من به تمام استان های سیل زده سفر کردم، و زنده موندم.

اقلا از جهانگیری و بسیار سرعتم بالاتر بود. 

ولی عجیب چه خوب انرژی می دید ها. 

طی سفر حس زئوس بودن بهم دست داد رسما، زئوس خشمگین. هر جا رفتیم، به طرز غریبی روز بعد فرو رفت زیر آب.

تهران رو اگر فردا آب ببره، می فهمم که دیگه واقعا سوپر پاور مخصوص خودم هست. چون متاسفانه برگشتم تهران و قصد هم ندارم برم شهر دیگه ای و نحسی رو انتقال بدم به شهر و روستای بعدی.


شوخی به یکی گفتم آره فلانی نشستم اینجا لب رود، ببینم سیل می آد ببره من رو تا که دیگه نخوام ادامه بدم بیمارستان اکسترنی لعنتی رو،

که بعد به نتیجه رسیدم حتی سیل هم ما رو پس می زنه، چون روز بعد همون رود طغیان کرد و فکر کنم روستا کلا زیر آب باشه الآن.

آهان . دلم برای پست با کامنت زیاد تنگ شده بود. دمتون هاااات.

خاطر شما رو هم خیلی می خواهم. این رو با لاشه ی لاشه م نوشتم ها. بده اینقدر به اینجا عادت دارید. 

 دست من که نیست، ولی اگه دستم بود دوست داشتم که اعصاب و حال و روان و روح و جسم همه ی زنده ها همیشه خوب باشه و به طبع کس دیگه ای هم به دنیا نیاد چون زمین ظرفیت نداره.


خاطره هم بگم، مثل من جنون خری نگیرید. در یک صحنه خیلی خر شدم و کنار یک رودِ( از نظر این ها) ترسناک ایستاده بودم و کرک و پر همه از بالای پل می ریخت. نمی دونم چه مرگم شده بود. مثلا می تونم توجیه کنم که حس جلب توجه کردنم گرفته بود که نه واقعا در این حد بچه نیستم. صرفا ایستاده بودم و نمی فهمیدم که چرا الآن نمی تونم مثل بقیه احساس داشته باشم و حس ترس لعنتی م از بین رفته. می رفتم جلو و جلو تر، و خودم رو مسخره می کردم که گریفندوری کی بودی تو کیلگ؟ حالا الآن می ترسونمت. خودم رو بردم تا اون پایین تا به خودم ثابت کنم که خیرات سرم حس ترس دارم، ولی تا جایی که بیل زدم حس ترس مرگ در اثر سیلاب و طغیان نداشتم. بقیه ش رو دیگه با چک و لقد دورم کردند از اون مکان. یعنی خب اعصابم خورده سر این قضیه که همه دارند از استرس می میرند بعد من هیچ حسی ندارم با وجودی که می شه گفت از زیر سیل دراومدم خودم الآن. 


ولی آره این حس که خونه رو آب برداره رو اصلا دوست ندارم. چه معنی داره. یک لوله ی کوچک ترکیده بود یک بار در خانه ی ما و فکر کنم پستش هم باشه تو آرشیو. یادم هست چه قدر افتضاح بود. نصیب نشه، امیدوارم. 


سرماش رفت لای انگشت هام، ذره، ذره. زود تر از جک می مُردم؛ با وجودی که آبش هزار برابر از آب اقیانوس تایتانیک این ها گرم تر بود. 

"من. رز. را. نداشتم."

"کم. داشتم."


سلام!

اومدیم تبریک عید بگیم به هممم ی همّه تون.

دیگه حافظ همه ش رو تو دو بیت گفته،

ما هم همون رو تقدیم می کنیم. 


سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام


ولی نود و هفت رو من تردم. به خدا! سال سگ بود؟

امسالم نمی دونم سال چیه. می دونستید به من هم بگید، به جاش از خودم نام گذاری کردم در عنوانم.  چون چند وقت پیش  در فیلم یک کروکودیل دیدم  و  یک آن جنون من رو گرفت و فقط دلم می خواست کروکودیل بغل بزنم و بچلونمش اون لامصب خوش قیافه رو.


خیلی تو سرم بود بیام از افتخارات امسالم بنویسم. حس شاخی دارم.

یعنی کاملا با خودم این شکلی ام که هر طوری بود این یک سال هفت دار رو نذاشتم ذره ای به قداستش خدشه وارد بشه. به هر جون کندنی بود.

و الآن کاملا با تموم شدنش اکی ام. با توجه به شرایطی که داشتم، شاهکار زدم امسالم رو. حس کوتاهی کردن ندارم. ابدا. یعنی این جوریه که، اگه مسابقه بود توی کیلگ بودن، و همه ی آدما قرار بود تو این مسابقه شرکت کنند، من نفر اول این مسابقه بودم امسال. با انحراف معیار وحشت ناک.

یکی از دوستام بهم می گفت تو چرا اصلا فاز عید نداری بی خیالی. بهش برگشتم گفتم چون نود و هفت من هر روزش عید بود! یک سال تماما عیدوار زندگی کردم. و رشک برد چون  با توجه به چیزی که شاهدش بود، می دونست راست گفتم.

نمی دونم احتمالا فهمیدین. من حتی اینجا هم اجازه ندادم فاز منفی بیاد. موفقم شدم. یه مشت پست مسخره دارم که تصمیم گرفتم در اولین مهلت پاکشون کنم. دلیلی نداره شادی با غم معنی پیدا کنه. شادی می تونه تمام موجودیت عالم هستی باشه. دقیقا بدون غم. دقیقا با همین الگوریتمی که من امسال رو زندگی پیاده کردم.

وضع امسالم این بود که با هر انگشت دستم یک هندونه بلند کردم، و تهش بیشتر از ده تا هندونه _سالم_ به مقصد رسیدند.  یعنی هندونه ها این قدر بهشون خوش گذشت که رو دستم  زاد و ولد کردند حتی. می خواستم نقاشی ش رو بکشم براتون. شاید تو سال جدید فرصت شد. 

هر اتفاقی که می افتاد با خودم می گفتم آخر سال همه شون رو جمع می کنم و با هم دوره می کنیم و خودمم کف می کنم.

ولی خنده دارش اینه که حالا که بهش رسیدیم، به آخر نود و هفت رسیدیم. فرصت نیست بنویسم.

از طرفی یه جورایی این هفت بودنه رو اینقدر دوست دارم، که تمایلی ندارم آرشیوم بیشتر از این جلو بره.

حالا ایشالا که این احساس از بین می ره و بازم می تونم بیام اینجا و ادای روده دراز ها رو دربیارم. 


ولی نود و هفت لعنتی. من هنووووز عاشقتم. همون قدر که عاشقم نبودی.


مبارکه. بریزین وسط. ای خواننده ها و حتی نخواننده ها. ماچ غیر تف دار. بغلم خوشم نمی آد. مبارکه. دوستتون داریم. مرسی که تحمل کردید. هرچند این حرفا مال الآن نیست. معتقدم بیست و نه اسفند هیچ فرقی با یکم فروردین نداره. بهش رسیدم. ولی خب به اقتضای شرایط. ما هم می زنیم، حرف های یک فروردینی و دم تحویل سال را.


پ.ن. یک نکته ی خیلی مهم اینکه سال نود و هفت یک پارادوکس خیلی بزرگ داشت برای من یک نفر و نمی دونم چرا ایجاد شده.  مثل نسبیت زمان انیشتین شده. این سال خیلی کش اومد و در عین حال حس می کنم خیلی زود گذشت. یعنی به عید قبل که فکر می کنم انگار همین دیروزم بود. اصلا نفهمیدم سال چه  جور رفت جلو. سرعت داشت. جهش زمانی داشت. ولی، اتفاق هایی که در طول این سال افتاده رو دوره می کنم، انگار متعلق به حداقل دو  و نیم سال پیش هستند. خیلی عجیب هست. نمی دونم چرا اینجور شد.


پ.ن آخر سال. تو جاده، یک عدد ماشین سگ رو زیر گرفته بود. و گویا پوزه ی سگ خیلی محکم هست، دخل رادیات ماشینش اومده بود و همه ی آب رادیات ریخته بود وسط جاده و ماشینشم که گیر کرده بود. داشتم بنابر این حقیقت که سال قبل سال سگ بود، می گفتم که این یارو دیگه خیییلی دلش از سال نود و هفت پره و عجله ی ورود به خوک رو داره! اون قدری که که قبل تحویل سال زد دخل سگه  رو آورد.


پ.ن دیگه واقعا آخری سال. دایی م گفت لحظه ی تحویل سال یک و بیست و هشت دقیقه و بیست و هفت ثانیه ست. امسال از خیلی ها نظرسنجی کردم که تحویل سال شب رو دوست دارند یا ظهر یا صبح. من خودم دقیقا همین مدلش رو دوست دارم. شب باشه. سال تحویل شه. بخوابی. فرداش سال جدید شروع بشه.

اصلا از تحویل سال سر صبح و ظهر خوشم نمی آد. که تو تقویم یک فروردین شروع شده باشه ولی هنوز سال تحویل نشده باشه. یک حس گیجی نهانی داره برام. متاسفانه از تحویل سال بعد تا حداقل دو سال می افتیم تو مدلی که من نمی پسندم. ولی فعلا امسال رو عشقه. ما که بیداریم. آقا. جان من بیدار بمونید ها! مثل مرغ ها نخوابید لحظه ی تحویل سال رو نبینید. که دیگه کل سال به خواب خواهید بود.

کجایید ببینید من امسال این قدر روی محبوبیتم کار کردم که الآن کلی تبریک عید گرفتم، در حالی که قصد نداشتم تبریک بگم. خب اینقدر فرستادند الآن من هم دارم یک متن درخور می نویسم و سند تو آل می کنم.

روز پدر هم مبارک. ما خیلی نفهمیدیم چه جور گذشت. بدم می آد  مناسبت ها می افتند روی هم و کم رنگ می شند. یه ده باری  تبریک گفتیم ولی کار خاص دیگه ای نکردیم. ولی یکی رو می شناسم خیلی چشماش خیس بود امروز. باباش پیشش نیست دیگه. قدر دان اصلی این ها هستند. وقتی دیگه دیره. ما که امسال وحشتناک ترین دعوای عمرمون رو با بابامون داشتیم. ببخشه کاش. البته منم باید ببخشم. دو طرفه بود.


می دونی چی شد؟

 اتفاقی داشتم پست دو سه هفته پیشم رو می خوندم،

دیدم تهش به صورت غیر مستقیم آرزو کردم که کاش تبدیل به گولوی لوستر می شدم! همین چند هفته پیش. یادم نبود وژدانا.

یک هو تمیز کردن کل ۵۱۴ گولوی های لوستر خونه منطقی شد برام.

به خاطر مطلبی که نوشتم بود. تقاص آرزوی خودم رو دارم پس می دم.

این مقدمه ایه که خداوندگار جلوی من گذاشته تا آرزوم رو برآورده کنه.

من دارم روحم رو توسط خونه تی آماده می کنم و جلا می دم، تا تبدیل به یک گولوی لوستر تمام عیار بشم.

من دارم آماده می شم.

باید قبل از تبدیل شدن به گولوی لوستر، بتونم درکشون کنم.

که چه قدر اون بالا منتظر هستند تا یک نفر بیاد تمیزشون کنه.

که چه قدر نور چشمشون رو می زنه.

که چه قدر تا ابد آویزون بودن از سقف می تونه فرسوده کننده و گرما زا باشه برای گولو های لوستر.

که چه قدر یک دویست و پنجاه و هفتم یک لوستر بودن می تونه حس یک نواختی به یک گولوی لوستر بده. همیشه دویست و پنجاه و شیش تا کپی پیستت هست. بیخ ریشت.


شدم مثل اون پروانه ها که می رفتند با شمع یکی بشن در حکایت عطار.

من الآن در مرحله ی علم الیقین هستم.

تا چند روز دیگه به حق الیقین می رسم و ترانسفورمیشنم کامل می شه و با گولوی لوستر یکی می شم. مطمئنم.


شد یکی دیگر گذشت از نور در

خویش را بر شمع زد از دور در.


می گم تو این دنیا، حتّی گولوی لوستر بودن هم غم های خودش را داره.


یک شلوار آبی کاربنی بسیار شکیل خریدم،

با مقدار بسیار زیادی چاشنی شانس،

چهل و هشت تومان!

شصت تومان خودش آف خورده بود به مناسبت نوروز.

و تازه این خرید قبل قبل قبل قبل تحریم ها و بالا رفتن دلارشون بود. 

کرک و پر خودم که درجا داشت می ریخت، کرک و پر فروشنده هم داشتم جمع می کردم هم زمان که می گفت یا خدا این رو از کجا برداشتی، قیمتش چرا اینجوری خورده؟ قیافه ش پوکر فیسی شده بود که حس می کردم الآن منو بی هوش می کنه، شلوار رو برمیداره برای خودش.

یعنی با همین شلوار کل اهالی بیمارستان رو زخمی می کنم من بعد عید.


جدا به خودم افتخار می کنم بابت یک تنه نگه داشتن ستون اقتصاد خانواده. خیلی خیلی خساستم می آد برم پونصد تومن ششصد تومن بدم پای شلوار یا کفش. به نظرم خرج بی هوده ست. بی هوده از این نظر که با پولش خیلی کار های مهم تری می تونم بکنم. الآن حیوان ها خیلی راحت هستند مجبور نیستند هیچی بپوشند. ما به جای اینکه از عقلمون درست استفاده کنیم، صرف لباس خریدن می کنیمش. انصافه؟

خلاصه حس همون باری رو دارم که مدادنوکی استیل هزار و ششصد تومنی ها رو احتکار کردم. 

تازه پول شلوار رو هم  به عنوان حق احمه ی کارگری تمیز کردن گولوی لوستر ها در آورده بودم. البته هنوز یکی از لوستر ها نصفش مونده و خیلی کار اعصاب خورد کنی هست. اصلا اعصابم نمی کشه باز برم روی چهارپایه چنین کار احمقانه ای رو ادامه بدم. اون بالا که می رم دلم می خواد به زمین و زمان فحش بدم، اینقدر عصبی می شم.

این شلوار رو هم دوست داشتم دو سه تا ازش می خریدم چون وقت این مسخره بازی های خرید رفتن رو ندارم و جنس و رنگش واقعا سوپر اوکیه. الآن بعد این همه مدت نق و نوق های پدر مادرم، موفق شدم یه امروز تن لشم رو جمع کنم ببرم خرید. خیلی هم به تنوع اعتقادی ندارم و وقتی از یک چیزی خوشم می آد ترجیح می دم باهاش بمیرم و تا زمان مرگ بهش وفادار بمونم. ولی خب کلا دیگه نداشت از همین مدل شلوار و همین یک دانه بود.

احتکار شده  حتی به یاد آقای مگوریوم که تو بیست سالگی واسه تا صد سالگی هاش هم کفش مشکی یک دست خرید.


انار ها را هم دوباره احتکار کردم. و موقع عملیات احتکار، یک خانمی کنارم بود، داشت فحش می داد که این آشغال ها چیه ریختند زیر دست مردم. این چه اناریه؟ خشک و چروکیده و خراب! و من این شکلی بودم که در یک لحظه شک کردم به مهارت انار سوا کنی خودم. و به خودم گفتم نکنه همه ش خرابه؟ ولی با اعتماد به نفس یک کیسه انار خریدم و الآن باز داریم با سهراب انار می خوریم به ریش اون خانم بی اعصاب می خندیم! جدی نفهمیدم چرا به این نازنین ها می گفت خراب! خودش خرابه. 


پ.ن. وسط خرید مادرم داشت مایع ظرف شویی می خرید. و این مایع های ظرف شویی دو سایز داشت. متوسط و جاینت بزرگ. این وسط داشت محاسبه می کرد ببینه از کدوم ها برداره به صرفه تر هست.  و تهش من بهش گفتم از هر کدوم یکی بردار. چون ناراحت می شن. 

بنده ی خدا سرش گرم بود متوجه نمی شد من چی می گم و باز تو ذهنش محاسبه می کرد. دیگه دیدم واقعا داریم علاف می شیم توی غرفه ی مواد شوینده، گفتم ای بابا دارم بهت می گم ناراحت می شن چرا متوجه نمی شی، از هر مدل یکی بردار! 

برگشت با تنش گفت کیییی؟ کی ناراحت می شه؟

و بهش توضیح دادم اگه دو تا از متوسط ها برداری ، سایز بزرگ ها ناراحت می شن و اعتماد به نفسشون رو از دست می دن.

و اگر برعکس دو تا از بزرگ ها برداری، متوسط ها حس حقارت و به درد نخور بودن می کنند.

و برای همین معتقدم که از هر کدوم باید یکی برداری.

یک نگاه به من کرد،

یک نگاه به مایع ظرف شویی سایز متوسط،

یک نگاه به مایع ظرف شویی سایز بزرگ.

و در کمال ناباوری، از هر کدوم یکی برداشت. 

و جدی می گم، مایع ظرف شویی ها واقعا ناراحت می شدن اگه از هر کدوم یکی بر نمی داشتیم.!


امروز فاکینگ فهمیدم که کی تمام این مدت تخم های دایناسوری شهر آفتاب رو رنگ می کرده!!!

حس یوزر فور اندی رو داشتم که بعد مدت ها پرده ی جلوش افتاده و بک اند رو دیده.

جمع خفنی داشتند این هنرمند ها! به شخصه بهاری شدم.

اصلا شبیه ایران نبود. یک نقطه ای بود، پر از شور و شوق و امید.

اگه بدونید چه صحنه ها که ندیدم، 

مغز خودم هنوز هنگه.

همه لباس نقاشی پوشیده بودند، 

دختر و پسر،

پیر و جوان،

بزرگ و کوچک،

همه جا پر از سطل های رنگ بود،

پر از پالت، قلم مو، سطل آب، دستمال،

دست در دست هم تخم دایناسور رنگ می کردند برای خوشامد گویی به بهار!

یکی خوابیده بود رو زمین و زیرش رو رنگ می زد،

یکی رفته بود سر چهارپایه توکش رو رنگ می کرد،

یکی مادر پیرش رو آورده بود با هم رنگ کنند،

یکی بچه ش بود،

یک سری ها همسر بودند،

یکی اون وسط تخم دایناسور طناب پیچی می کرد،

یکی پارچه می چسبوند،

واقعا جوی بود که پسندیده شد.


و قرار شد سال بعد من هم سعی کنم و شرکت کنم.

چند تا دوست باحال پیدا کردم. از من می پرسیدند مگر رشته ت هنره؟ طراحی یا نقاشی خوندی؟

گفتم نه، ولی به هنرمند ها ارادت مخصوصی دارم. :)))


و با هم فکر می کردیم بعد این دو ماه، شهرداری تخم های دایناسور رو کجا انبار می کنه؟

و من گفتم که شونه تخم مرغ های غول آسا!

و همه خندیدند.


ولی متاسفانه، وقتی مردم درد دارند، نمی شه این قدر خوشحال  و بی خیال باشند.

خب، اینایی که دیدم، تا حد خوبی بی خیال های جامعه بودند.

و اول و آخرش آدم می مونه که آبراهام مازلو مخش تا چه حد کشش داشته موقع در کردن نظریه.



احساس من رو به حیوانات فقط یه گروه می تونند درک کنن،

اون گروه هم نه گروه های حامی حیواناتند،

نه مجریان امور باغ وحش اند،

نه حتی محیط بان اند.

اون گروه انیمه ساز های ژاپنی هستن. 

نویسنده ها و طراح ها و صدا گذار ها با هم.

یعنی یک اپیزود قدیمی از مهاجران رو دیدم، اون گرگ یا روباه یا کایوت لوسی می. هر چی که هست. با دیدنش  اشک به چشمانم حلقه زد الآن از شدت لذت.  جدی می گم، این امور رو فقط ساده زیست ها و دست از دنیا شسته هایی  مثل ژاپنی ها می فهمند. من تو هیچ فرهنگ دیگری ندیدم این حجم از لطافت و ارزش قائل شدن رو. البته فرهنگ های زیادی رو آشنا نیستم، ولی از بین آشنا ها، فعلا فقط همین ژاپن هست.

یعنی خب این واقعا یه هنره، با چند تا طرح ساده، تازه اونم تو زمانی که صنعت انیمیشن پیشرفت الآنش رو نداشته، این حجم از احساس به من منتقل می شه، انگار که خودم دارم دستم رو دور اون کایوت حلقه می کنم. ضربان قلبم شدت می گیره حتی باور کن. احساسی که نسبت به انیمیشن ها و فیلم های امروزی ابدا ندارم.

اسمش هم یادم نیست چیه اسم اون کایوت خل.


تلویزیون دیدم امشب.

به نتایج جالب توجهی رسیدم.‌

با خودم فکر می کنم اگر که برنامه ی تلویزیون ایام عید امسال بودم، مسئول صدا و سیما سر دو سوت لغوم می کرد. چون به هر خفت و خواری ای هم که شده زیر بار اضافه کردن پیام های ابراز هم دردی با سیل زده ها به برنامه ی از پیش ضبط شده م نمی رفتم.

اگر هم برنامه زنده ی تلویزیونی ایام عید بودم، بی تعارف درجا آنتن رو ازم می گرفتند. چون حس می کنم حتی تو برنامه ی زنده هم حاضر به ابراز هم دردی نمی شدم صرفا به خاطر اینکه ابراز هم دردی کار قشنگیه و انتظار می ره و نشانه ی حس شفقت و مهربانی آدم هاست. واقعا ابراز هم دردی برای چیه. فایده ش کجاست. نمی دانم!! با امر جمع کردن کمک های مردمی موافقم، ولی ابراز هم دردی بی خود رو نه واقعا نیستم.


سر این قضیه من با بابام خیلی دعوا دارم. در حد مرگ. چون خیلی مبادی آداب هست و اعصاب معصاب نداره وقتی این گفته ها رو جلوی روش به زبان می آرم. فیوزش می پره سریع و منم تو سنی هستم که تا منطقم قبول نکنه کوتاه نمی آم از عقایدم و تهش دعوا می شه چون می خواد زور کنه و منم می گم این دروغ و ریاست پس من انجام نمی دم. مادرم کمتر باز. حساسیتش کمتره و شاید هم می گذاره به پای اینکه من هنوز جوانم و طول می کشه تا یک سری اخلاق آدم بزرگ ها را یاد بگیرم.


براتون تعریف کردم قبلا؟ هیچ وقت یادم نمی ره، دبیرستان بودیم، یک جمع چهارنفره ی صمیمی توی یک خط  از صندلی های تنگ نشسته بودیم. من نفر سوم از چپ بودم. سر یادآوری یک قضیه ای نفر چهارم از چپ که همان آخر خط باشه، به گریه افتاد. گریه ی ناجور لرزشی. و من مثل چوب خشک وایساده بودم و نگاهش می کردم. حتی شاید نگاهش هم نمی کردم. می خندیدم یا نه؟ یادم نیست. واکنشم به گریه ی اون بنده خدا در حدی بود که انگار داره یک ساندویچ می خوره. البته از درون گیج بودم و به خودم می گفتم تف تف تف این چرا اینجوری شد باید چی کنم الآن! نفر اول از راست یواشکی حالیم کرد که باید بغلش کنی. و برگشته بودم طلب کارانه نفر اول از راست رو نگاه می کردم که یعنی "این چه کوفتی هست از من انتظار داری روی نفر اول از چپ پیاده کنم؟" و نهایت زورم رو زدم و یکم بازوی چپم رو مالوندم به فرد گریه کنند‌ه و شاید دستم رو گذاشته باشم روی شونه ش. همین. یادم نیست. افتضاح بود. تهش اون یاروی اون ور صف بلند صدام زد که کیلگارااااا جااااااااااان! صندلی ت رو با من عوض می کنی یک لحظه؟ و عوض کردیم و تمام هم دردی ها  و بغل کردن ها توسط اوشون انجام شد. 


یکی از استدلال هام برای این حس عدم هم دردی که دارم و خوب زیاد دوستش ندارم ولی به حال وجود داره اینه که، آره سیل یک مصیبت بود که نازل شد و دیدیمش. ولی مگر همه ی مصیبت ها دیده می شه؟ مگر کسی می فهمه هر روز از زندگی یک سری افراد با چه سیلاب ها و زمین لرزه ها و آتشفشان ها و طوفان هایی گره خورده؟ مگر کسی با اون ها هم دردی می کنه. اصل عدالت چی شد پس. و از اینجور خودزنی ها. پس حاضر نیستم باهاشون هم دردی کنم یا حداقل دوست ندارم پیاز داغ هم دردی م رو زیاد کنم و نمایانش کنم. چون روزانه هزاران نفر هستن که با دلایل بی انصافانه ی دیگه ای دست و پنجه نرم می کنند و می میرند ولی کسی ازشون خبر نداره.


حالا یک استدلال دیگه که دارم این هست که از اون ور نگاهش کنم و به خودم بگم فرض کن همون آدم بدبخته بودی، آیا آرام نمی شدی با ابراز هم دردی بقیه؟ دلت نمی خواست از احسان و رامبد و چارنفر دیگه پیغام بشنوی؟ باز به خودم جواب می دم که خیر. چون به نظر، من هم در حد خودم مصیبت هایی رو افتخار داشتم ببینم و توی هیچ کدومش دلم با شنیدن پیغام بی خود ابراز هم دردی بقیه آرام نشده و اگر هم تشکر کردم صرفا از روی آدابی هست که بین انسان ها وجود داره. 

البته معتقدم این مقدار زیادی به تفاوت روح و روان آدم ها بر می گرده. فی المثل یادمه یکی از دوستان پدرش فوت کرده بود، شب اول، تو اینستاگرام بود و صرفا پست می گذاشت. یک لحظه نشستم برای خودم قضاوتش کردم که بی شرف تو الآن دقیقا بابات مرده یا اومدی اینستاگرام رو آباد کنی امشب؟ و به محض اینکه این جریان فکری در ذهنم روشن شد، از خودم متنفر شدم. از این که به خودم اجازه دادم قضاوتش کنم، شرمگین شدم. و این قدر به خاطر همون یک لحظه به خودم لعنت فرستادم که فقط خودم خبر دارم.


کلا فکر می کنم زمانی در زندگیم بوده که  هم دردی هام رو اون قدر بی خود و بی جهت خرج کردم که الآن کاملا تبدیل به یک ورژن خودخواه خودپرست سنگی شده ام. کارت های طلایی م رو مفتکی دادم رفته.


توی مبحث علوم اعصاب اگر اشتباه نکنم یک دوره ی بی پاسخی برای یک سری اعصاب تعریف می شه. وقتی یک مدت طولانی و با فرکانس کوتاه مدت تحریکشون کنی، وارد فاز بی پاسخی می شند. بدم وارد می شند. حالا امکان داره اون محرک های با فرکانس کوتاه اصلا قوی نبوده باشند، ولی چون عصب رو به سمت بی پاسخی بردند، حالا تو بیلش هم بزنی دیگه براش مهم نیست و پاسخ نمی ده.

من هم یک مدت اینقدر خودم رو برای کوچک ترین ناراحتی و نا به سامانی افراد دیگه ناراحت کردم و خراشیدم که الآن کل احساسم پوچ شده. حس می کنم تا آخرین قطره ش رو از دست دادم.

دقیقا از این هایی هستم که نفس شون از جای گرم بلند می شه. تبریکات کیلگ! تو ماهی سیاهی بودی که خلاف جهت قیف شنا کردی و الآن معلوم نیست دقیقا از کدوم جهنم دره ای سر در آوردی.


پ.ن. بهم گفتن آب دستته بذار زمین، بدو بیا که یکی از هم زاد هات رو پیدا کردیم. تیتر خبرش این بود: "مردی برای نجات جان اردکش به درون مسیل رودخانه رفت، و در سیلاب جان باخت."

حیف شد. باید زود تر از این ها می جنبیدم. همزادم فقط یکم مُرده الآن. 


پ.ن. اگر هم داور عصر جدید بودم، نه به معلول ها رای می دادم، نه به کور و کر ها، نه به فلسطینی ها، نه کلا به هر کسی که امکاناتش کمتر بود و فکر کرد حقش خورده شده. نمی دونم به یک سری جا ها که می رسه انسان ها سعی می کنند این جبر رو پس بزنند. در صورتی که اگر به نفعشون باشه زیرزیرکی زندگی شون رو می کنند و صداش رو در نمی آرند! آقا زندگی مال بزرگ تر ها، مهم تر ها، با امکانات تر ها، پول دار تر ها، خوشگل تر ها، باهوش تر، با استعداد تر ها، شجاع ترها و قد بلند تر هاست. قبول کن. زور بزن جزو تر و ترین ها بری. قانون انتخاب طبیعی داروینه. تمام. بپذیر! طرف اومده چه بی منطق می گه من نوزده ساعت توی راه بودم و خسته شدم، اجرام گند خورد، پس بهم رای بدید! چه بی منطقانه ماهی های دلقک معلول ها رو کارت طلایی می دن. کارشون ارزشمند، منکر این نیستم. ولی این خودش از نظر من یک نوع ظلمه. همون قدر که سهمیه ی جانباز و شهید ظلمه. همان قدر که سهمیه ی مناطق حتی ظلمه.


پ.ن. ولی یک حس بهم گفت همین که الآن دارم یک پست درباره ی نه به احساسات سیلاب می نویسم، یعنی اون ته مه ها، هنوز یک چیز هایی وجود داره و می توانم امیدوار باشم که برگرده. چون هنوز موضوع پستم سیله و مثلا مدل هیرکات جدیدم نیست. این آنرژی کامل نیست. می فهمی

اگر برنگشت هم به درک! چیزی رو از دست ندادم حتی شاید به دست آورده باشم. با خیال راحت می تونم سرم رو بزنم به بالشت و برای تخصص به گزینه هایی مثل جراح مغز و اعصاب یا حتی ارتو یا پزقا یا طب اورژانس فکر کنم. گزینه هایی که قبلا اولین نفر حذفشون کرده بودم، ولی الآن دارند رو می شند. 


پ.ن. خندوانه دمش گرمه ها ولی. به خاطر سیل هم که شده آهنگ های وطنی ای رو پخش می کنه هر شب پشت تیتراژ آخر، که جون به سلیقه شون فقط.


پ.ن. حالا همین فردا به خاطر جزای این پستی که نوشتم یکی از دوست و آشنا هامون در سیل می میره تا دیگه غلط اضافه نکنم و یاد بگیرم که هم دردی کردن خیلی کار خوبیه.


پست در خلاصه. هر آدمیزادی خیرات سرش منحصر به فرد است، و هیچ کس، دیگری را تا ابد درک نخواهد کرد، پس عملیات هم دردی خصوصا از نوع لفظی آن از نظر مغز باهوش اینجانب، کاری تصنعی، بی هوده و عبث می باشد.


انگیزه ی نوشتار پست. خسته شدیم اینقدر گفتم/ گفتیم/ گفتید/ گفتند سیل.


ولی بیایید یادمون نره خندوانه شب ۱۷ فروردین، در قسمت ۷۱۷ تمام شد.

تبریک به همه.

تبریک به هیفده دوستاش.

تبریک به من که قسمت ۷۷۷ -که هر بار برنامه شون رو می بینم ناخودآگاه بهش فکر می کنم-، یحتمل می افته در فصل ۷ی که فعلا وعده ی سر خرمنه.

تبریک اصلی به اون بچه، که یه ملت رو روی انگشت کوچیکه ش چرخونده فعلا و اینور داشتیم فکر می کردیم دور هم که حالا اگه بزنه و تا موقع زایمان بمیره، چی.


زندگی هنرمندانه وار را دوست می دارم. بچه ت هنوز به دنیا نیومده، یه ملت تو کفش هستن. چی چیِ توجه. همان.


ولی رامبد بسی هوشمند تشریف دارند،

دیدی چه جور در قالب نمایش پیش بینی کرد که صدا و سیما یحتمل بلای فردوسی پور رو سرش می آره؟

و تهش هم یه جور جمش کرد که یعنی خودتونم بکُشید نمی تونید با برنامه ی من همچو کاری کنید لاشخور ها. دستتون رو خوندم. خبر مرگتون وای می ایستید تا خودم هر وقت عشخم کشید برگردم.


سال های پیش نوشته بودم ما در سیزده به در برای سلامتی افراد سبزه گره می زنیم. (گره زدن گیاه حرکتی است از نظر نگارنده خیلی وحشیانه و در حد فرهنگ بربرین کینگ. بحث اینکه مگر آن بدبخت چه گناهی کرده و همان تناقض های همیشگی)

امسال فقط یک سبزه زنده مونده بود تا سیزده به در. -سبزه ی کیلگ اینا-

و با سبزه گره زن های همیشگی نشستیم پاش.

اومدم اینجا لیست کنم که برای کی ها سبزه گره زدم و سال بعد ببینم چند تاشون زنده می مونند و رو به زوال نمی رند. چون یک لحظه به این فکر کردم ای بابا دقیقا هر کی رو براش گره می زنیم می افته  می میره این رسم بی معنا چیه. و بعد یکی دیگه تو مغزم بهم گفت، نه بابا بالاخره یه جایی تاثیر داره این سبزه گره زدن.


خب من برای این ها گره زدم:

۱) بابابزرگم که زنده ست.

۲) مامان بزرگم که زنده ست.

۳) اون یکی مامان بزرگم که زنده ست.

۴) تکرار مورد سه. (چون حس کردم نیاز به یک گره ی بیشتر داره و وضعش بحرانی تره)

۵) بابابزرگم که مرده. (دیدم برای همه دارم گره می دم، اینم گفتم باشه تبعیض نشه.)

۵.۵) مادربزرگ مادرم که زنده ست.

۶) ژ!

۷) مینا (که تبعیض نشه.)

۸) حاجی گدای فلان کوچه که می شناسمش.

۹) فلان فامیل سرطانی رو به مرگ مان.

۱۰) نهنگ (کارگر فلان ساختمان.)

۱۱) یک دختر که رندوم توی مسافرت دیدمش.

۱۲ و ۱۳ و ۱۴ و ۱۵) چند تا تزئینی برای مرده ها.



چیزه، اصل خانواده و این ها رو بقیه گره دادند. جای نگرانی نیست. ولی من خیلی لیستم رو کوتاه کردم دیگه. می دونم شاید دقت که کنیم لیست خیلی  مسخره ای باشه، ولی حقیقتش فکر کنم همین ها بود.  بابا قبلا روی این کار وسواس وحشت ناک داشتم. الآن خوب شدم به نسبت. سال های پیشتر واسه همه ی شما هم سبزه گره دادم اگه خواننده م بودید. برای معلم های محبوبم. دوستام. باباهای مدرسه. بوفه چی های مدرسه. گربه ی مدرسه! بابا خلی بودم واقعا. امسال سعی کردیم منطقی تر باشیم.

نود و هفت هم کلا هیچی گره ندادم فکر کنم شاید فقط بابابزرگم. رویایی ترین ورژنم بود. اینجا.

سبزه رم که پرت دادیم تو سیلاب. چه شود.


می خاره.

لعنت بهش می خاره.

می خوام چهار نفر استخدام کنم هر کدوم یکی از دست و پاهام رو بخارونند. سر و تنه با خودم.

سرخک؟ سرخجه؟ 

آبله مرغان که گرفتم.

زونا؟ جرب؟ گال؟ کهیر؟ هایپر سنسیتیویتی تایپ تری؟ شپش عانه؟ شپشک؟ پدیکولوس هومنوس کورپوریس؟

چه کوفتیست این. دهنمان صاف شد.


وای ولی حس خاروندن این ها، نگم برات آدمو می بره اون بالا مالا ها. خیلی حس خوبیه. دوست دارم تا آخر دنیا بشینم خودم رو بخارونم. 

باحالش اینه که تا تنت نخاره درک نمی کنی خاروندن چه حس خوبی می تونه داشته باشه.


باورم نمی شه.

باورتون می شه؟

کسایی که هم وبلاگ من و هم شایان رو می خونند درک می کنند که چه قدر رعب آور می تونه باشه اتفاق افتادن این قضیه.

مورچه رفت تو گوشم! 

و من کل خونه رو مثل دیوانه ها از ترس گذاشتم رو سرم. دوازده شب.

رم کرده بودم. اساسییییییی.

از اونجایی شروع شد که شایان یه پست گذاشت در مورد مورچه هایی که رفته بود تو دماغش.

من رفتم فوبیای بچگی های خودم رو که ناشی از دیدن فیلم های علمی تخیلی بود فرو کردم به پاچه ش و گفتم خوبه نرفته تو گوشت چون با صدایش قطعا و حتما دیوانه و مجنون می شی.


عرض شود که سرم رو گذاشته بودم تو بالشت، یک هو دیدم  از داخل گوشم صدا می آد.

صدای حرکت.

خششششش

و چون فوبیا رو دارم، درجا مسیر رو گرفتم و اینقدر ترسیده بودم خودم رو ده جا کوبوندم و دست هام به تمام دیوار ها خورد، تا برسم به گوش پاک کن.


تمام مدت صداش تو گوشم بود. صداااااای زیییییییر پاهای کوچیکش که داخل گوشم حرکت می کرد. صدای شاخک هاش که ت می داد.

صدای نزدیک و دوووووور شدنش. اینکه داخل مجرای گوشم می چرخید.

یک لحظه متوقف می شد و یک لحظه ی دیگه دوباره شروع می شد.

دستم رو کردم داخل گوشم و مورچه رفت داخل تر.

خش. خخخخششششش. خشششششششش.

مثل پلاستیک.

پدر مادرم اول نظرشون این بود که تو احتمالا چون فوبیای مورچه رفتن داخل گوش رو داری دچار توهم شدی.

یکم نگاه کردند و مورچه ای در کار نبود.

ولی من باز آرام نمی گرفتم.

تا اینکه چراغ قوه انداختیم و دیدم رنگ از صورت مادرم پرید و حالت چشمانش عوض شد

و اینجا بود که من دیگه واقعا داشتم از ترس بیهوش می شدم. چون با گفتن همین جمله که "دیدمش" مورچه هم داخل گوش من دوباره اعلام وجود کرد و صداش در اومد و من حالا با علم به اینکه مطمئن بودم وجود داره، صحنه های اون فیلم لعنتی و تمام اون کامنت لعنتی تری که برای شایان گذاشته بودم تو ذهنم تکرار می شد.


بله من در حال تجربه ی زنده ی یکی از وحشت ناک ترین فوبیاهای زندگانی م بودم! به صورت لایو. 

و طوری رم کرده بودم که خودم هیچ چیز نمی فهمیدم. نصفش البته اثر روانی ش بود.

از اونور هنگام حمله ی مورچه  چیزی که دستم بود رو از ترس پرتش کرده بودم و گم شده بود و نگران این بودم که کجا افتاده!

یعنی در حالتی که اون صدا های روان پریشانه رو می شنیدم نگران چیزی بودم که گم کردم و اینکه در تاریکی شب کجا افتاده.

از طرفی نگران فردا بودم. چون روز به شدت مهمیه برام و می خوام خاطره ی خوبی داشته باشم ازش. و همه ش به این فکر می کردم الآن به فردا نمی رسم و باید برم بیمارستان و گه می خوره داخل فردایی که این همه ذوق دارم براش. 


خلاصه فاکینگ صداش در گوشم می پیچید و من با افکارم و البته با صدای مورچه درگیر بودم هم زمان. از همه بیشتر هم نگران خل شدنم بودم چون مدام نزدیک می شد صدایش. انگار هیولا داشت می خرامید به سمت من. و اینکه چیزی رو با این شدت دقیق و بلند درک می کردم که هیچ کس نمی فهمیدش دهشتناک و خوفناک عصبی م کرده بود. 

هی به بابام نگاه می کردم می گفتم بابا به جان خودم  الآن خل می شم الآن خل می شم الآن خل می شم.

اونم هی می گفت نترس خل نمی شی وایسا مادرت سرنگ رو بیاره.

و وسطش می گفت کیلگ جان توضیح بده داری می خندی یا داری گریه می کنی بچه ی خلم؟

و من هم می گفتم هر دوتاش. وسط گریه می خندیدم و وسط خنده چند چیکه اشک از چشمام می چکید و با وجودی که خودم رو نمی دیدم، می دونستم قرمز شدم. هجوم خون به دست ها و صورتم رو حس می کردم. البته دستم که رسما نابود شد چون با شونه صاف رفتم داخل دیوار. درون و بیرونم دو شقه شده بود و فقط به درون اهمیت می دادم. بیرونم اصلا مهم نبود و حتی احتمال داشت از شدت ترس خودم رو پرت کنم پایین از تراس.


یا مثلا یهو می گفتم وااااای ابرفرررررررض کمک کنید صداش داره می آد. صداااااااش داره می آد. داره صدا می ده.

و هی می گفتم آخه شما ها که نمی دونید من از بچگی از رفتن مورچه داخل گوش می ترسیدم. شما ها نمی فهمید.

و اونا می گفتن که نه بابا الکی نگو نگفته بودی.

و من اصرار می کردم خب من به شما نگفته بودم ولی همیشه خیلی می ترسیدم.

خاک بر سر این ایزوفاگوس کنند هی به من می خندید. مثل خودمه.

اینقدر حالتی که بهم دست داده بود نادر بود که مانده بودند چه طور کمکم کنند. چون از نظر روانی خل شده بودم. و من رو تا این حد خل ندیده بودند. بابا من آزارم به کسی نمی رسه و صدا نمی دم، این حجم از سر و صدا و تنش و هیجان از نظر خودم هم غریب بود.

جنون هم به همین سادگیه. گاهی که روان آدم بار یک چیزی روتحمل نکنه، آدمی به صورت آنی خل می شه. خوبه واقعا خل نشدم از استرس.

چون توی فیلمی که دیده بودم مردی که مورچه رفت تو گوشش در اثر صدای مورچه مجنون شد.

و بعد که مورچه ساکت می شد مثل روانی ها قهقهه سر می دادم و همه می خندیدند.

خلاصه داستان داشتیم.

مادرم اون وسط می گفت لعنتی تو چرا گوش هات رو اینقدر با گوش پاک کن تمیز کردی! خیلی بیش از حد برای یک گوش تمیزه. مورچه خیلی تونسته پیشروی بکنه و اون سرومن داخل گوشت خیلی کمه که بتونه جلوی پیشروی مورچه را بگیره.

و من اون وسط این جوری بودم که اون لعنتی رو بکشید بیرون چرا من الآن دارم برای تمیز بودن گوش هام بازخواست می شم.

تا بیمارستان و شست وشوی گوش هم داشت کشیده می شد که تهش مورچه را با سرنگ آب در آوردیم.



و مهم چیه!

دیگه واقعا لعنت به کل هیکل دنیا!!!

من الآن یکی از وحشت ناک ترین فوبیا هام رو تجربه کردم و حالم به طرز غریبی خوبه. شت. حس می کنم ضد گلوله شدم.

چیزی رو تجربه کردم که خیلی ترسناک بود و خیلی هم نادره.

کل دنیا باید بیاد جلوی وجود من لنگ بندازه. به قول گروبز، کیفور. من یه سوپرنچرالم. از مبارزه با فوبیام زنده بیرون اومدم.

کلی با مورچه ی پیش قراول عکس انداختم. زنده هم موند و رهاش کردم دم لونه اش.


پ.ن. و بچه ها آماده کنید خودتون را. چون سومین فوبیا ی بچگی م، فوران کردن دماوند بوده. اولی و دومیش بر آورده شدن تا الآن. 

پ.ن. لینک پست شایان و کامنت لعنتی من. چاه مکن بهر کسی؟!!

پ.ن. خیلی تعجب ناک بود. از این همه جا. گوش بنده را انتخاب فرمودند اعلی حضرت. مگر مساحت سوراخ گوش من چه قدره. یک همچین اتفاقی با توجه به حجم خونه ی ما و جاهایی که مورچه می توانست برای ترددش برگزینه، احتمالی نزدیک صفر داره.

پ.ن. دلتون بسوزه. هیچ کدومتون نمی دونید چه حسی داره. یک حس نادر دیگر هم بود  تجربه کرده بودم، قبلا گفتم دلتون بسوزه. چی بود اون. یادم نیست. اگه یادتون بود بهم بگید. 

پ.ن. اگر یه درصد تنها بودم، سکته می کردم امشب. اینم از فوبیای ما. 


محتمل ترین جریان زندگی در سناریوی "هیچ کاری نکردن"، دنباله روی وضعیت فعلی نیست؛ بلکه افول غیر خطّی عملکرد است.

وسوسه انگیز اما اشتباه است اگر که ارزش فعالیتی را با پاسخ آیا بهتر از وضعیت فعلی خواهیم بود، مقایسه کنیم.

این منطق را مغالطه ی پارمندیس می نامیم. 

پارمندیس، منطق دان یونانی، مدعی بود که اثبات کرده است اوضاع در دنیای واقعی، باید ااما بدون تغییر بماند.

تحلیل باید انجام بگیرد.

پاسخی که اقتصاد دانان خوب به پرسش "حالتان چه طور است؟" می دهند را به یاد بیاورید: "نسبت به چی؟"


- اکانت اینشتاگراممون مشدود شده؟

-ای باباع. یعنی می گی دیگه نمی تونیم شر و ورجاتمون رو به خورد ملت بدیم؟

- وقتی ما نمی تونیم اشتفاده کنیم، مردم بتونن؟

- عب نداره باو مجید. غم نخور شیلترش می کنیم. 

[دکمه ی قرمز شیلترینگ فشرده می شود.]

- آقایون داداشاوم، ایشالاّ شبکه مجازی های بعدی.


ای کاش جمع شدنتون از ایران من، به راحتی بسته شدن اکانت اینستاگرامتون بود:

شب می خوابیدیم،

صبح دیگه نبودید

فقط نبودید.


دستاتون رو از گلوی ایران من بردارید. بسّه دیگه. دارید خفه ش می کنید!

قول می دم اگر همین الآن جمع کنید برید، یک طبقه از طرف خودم تو جهنم واستون تخفیف بگیرم.



وای لعنت بهش

تو اون چهارده دقیقه

یک صحنه ی خداحافظی با دوستان 

خیلی گند تر و مزخرف تر داشت تهش

کل زندگی ش از جلو چشمش رد شد

گریه 2x داشت


پ.ن. واقعا نمی فهمم! ادامه دادن یک داستان بدون نقش اولش یعنی چی؟

کشتن نقش اول داستان چه معنایی می ده؟

هری پاتر که تموم شد و یادگاران دو اومده بود، من به یکی گفتم دوست داشتم هری بمیره تهش و کتاب تموم شه!

نفهمیدی گفتم کتاب تموم شه. این الآن خیلی بی معنی شده ادامه دانش.

بدون نقش اول، داستان چه طور می خواد جلو بره؟ نمی دونم.



همین الآن تمومش می کنم این بازی کثیفو

الآن می رم به تماشا می شینم لحظه ی مرگش رو

و خودم و کل دنیا رو راحت می کنم

چیزی نیست که

یه سریال تخمی تخیلی ساده ست.

حالا یه ریغو می خواد بمیره. 

بهتر. یک ریغو از کره ی زمین کمتر

یه لوزر کمتر



می دونم دلم برای امشبِ مسی تنگ می شه.

همون طور که ده سال پیش می دونستم دلم قراره دقیقا برای همون شبِ کا تنگ بشه.

لوانته رو زدن و امشب مسی واسه دهمین بار به همراه بارسا، قهرمان لالیگا اسپانیا شد. 

اینکه تو پیش پیش بدونی دلت قراره تنگ لحظه ای که الآن توش هستی بشه، سخته. تقلای زیادی می طلبه.


به اندازه ی هزار سال دلتنگی نگاه کن لعنتی.

یعنی فقط دلم می خواد الآن شیلنگ اسید بیارم بگیرم سر این احساسات خودم. جا خوشحالیشه خاک بر سر.


پ.ن. بارسا اونور قهرمان می شه و ما اینور درگیر کشته های بازی زاغارت مساوی لنگ و سپاهان هستیم. حجم نابودی رو ببین فقط!

بعد اون وقت همه تون برید بچسبید به فوتبال داخلی. لیگ داخلی ایران رو جلو سگ بندازی پس می زنه.


زشته به جان خودم،

بنده با خودم عهد بستم عقایدم رو نکنم به پاچه ملت تا در اثر قانون عکس العمل متقابلا هیچ  وقت فرو نشه به پاچه م،

منتها جدیدا یک جو گند و مزخرفی راه افتاده بر علیه نمایشگاه که نمی فهمم منشائش چی هست، ولی کم ندیدم از چهارشنبه تا حالا.

ابدا نمی فهمم چی راهش انداخته،

یعنی من اصلا حتی فرصت ندارم اون طور که عشقم می کشه عین آدم چک کنم پست ها رو، چه اینستاگرام، چه اینجا، چه تلگرام.

ولی یکی در میون می آد زیر دستم. تا این حد این جو زیاد شده.


الآن اینجام که دفاع کنم. دفاع در برابر جادوی سیاه.

فکر می کنم این حجم از بدگویی و منفی بافی به یک نقطه ی سفید مثبت هم نیاز داره. که بله. با افتخار. بنده هستم.

حتی از یینگ ینگم (افسانه چینی؟ ژاپنی؟) پیروی کنید به همچین دیدگاه های یک طرفانه ای نمی رسید.

کمپین های اعتراضی رو بذارید به جاش، به وقتش. 

دیگه سرمون رو بذاریم بمیریم که کمپین نه به نمایشگاه کتاب می خواهیم راه بندازیم. نه به نوشتن کتاب می خواهیم بذاریم. حمله به نویسنده می خواهیم برپا کنیم.

کمپین نه به سیگار راه بندازید ریه هاتون کمتر به فاک بره.

کمپین نه به سیب زمینی سرخ کرده بذارید کمتر قلباتون باتری لازم شه.

حداقل دید بقیه رو خراب نکنید.

مثبت می تونید باشید ولی حواستون باشه منفی بافی حسابش جداست.

مسئول  هستید در مقابل دیدگاه سفید بقیه ای که انرژی منفی هاتون رو می خونند و نا خودآگاه سیاه می شند.

در مقابل گاردی که بهشون می دید.

کشور ما با یه چیز بخواهد نجات پیدا کنه، همین جو کتاب دوستی و حتی همین ادای انتلکت ها رو درآوردنه.


امروزم آقا تشریف آورده بودند نمایشگاه.

و تا اذان ظهر شبستان تعطیل بود.

بلیو می؟ طرف می کوبه برنامه ریزی می کنه نصف شب به خاطر این نمایشگاه می شینه تو ماشین تا صبح به تهران برسه و در عوض پشت درهای بسته شده به خاطر آقا بمونه.

کوله ی من رو پنج بار به جرم بمب گذار انتحاری بودن کاوش کردند!

بار پنجم واقعا خسته شده بودم و به ستوه آمده بودم،

می خواستم کوله را پرت کنم طرف ریشوئه و بلنننننند بگم "RUN!!!" (که ایشالا کلیپ طنز معروف دائش رو دیدید و می فهمید از چی حرف می زنم)

خلاصه خیلی چیز ها دیدم که به غیر از اینجا با کسی نمی شه به اشتراک گذاشت.

ولی وقتش رو ندارم بنویسم. شاید یکم وقتم آزاد تر شد با جزئیات بیشتر.

صرفا می گم اینو علی الحساب بدونین، 

من با خیلی ها مصاحبه کردم،

بیشتر از ده نفر،

حتی یک نفر نبود که لحن "آقا" رو با ادا و خنده و تمسخر نگه.

دست آوردی درو کرده رهبر از نظر شاخص محبوبیت و مقبولیت، 

که نظیر نداشته تا به حال!

صفر از ده. صفر از بیست. یعنی حتی یک نفر هم نبود که حس خوب داشته باشه به حضور منورشون.

و این به کنار، حرف هایی که شنیدم جدا.

من جای رهبر بودم، هزار بار در افق محو شده بودم.

خلاصه دوست داشتم الآن اندکی زر های ی بزنم،

ولی خسته م دیگه. اردیبهشت با همین شلوغیاشه که بهشته.

علی الحساب مجازید به غنائم نگاه کنید و حسادت بورزید.







می دونم دلم برای امشبِ مسی تنگ می شه.

همون طور که ده سال پیش می دونستم دلم قراره دقیقا برای همون شبِ کا تنگ بشه.

لوانته رو زدن و امشب مسی واسه دهمین بار به همراه بارسا، قهرمان لالیگا اسپانیا شد. 

اینکه تو پیش پیش بدونی دلت قراره تنگ لحظه ای که الآن توش هستی بشه، سخته. تقلای زیادی می طلبه.


به اندازه ی هزار سال دلتنگی نگاه کن لعنتی.

یعنی فقط دلم می خواد الآن شیلنگ اسید بیارم بگیرم سر این احساسات خودم. جا خوشحالیشه خاک بر سر.


پ.ن. بارسا اونور قهرمان می شه و ما اینور درگیر کشته های بازی زاغارت مساوی لنگ و سپاهان هستیم. حجم نابودی رو ببین فقط!

بعد اون وقت همه تون برید بچسبید به فوتبال داخلی. لیگ داخلی ایران رو جلو سگ بندازی پس می زنه.


پ.ن. و بالاخره عکسای منتخبم رو آپلود کردم. می فرماد که عشقت رو طوری نگاه کن که مسی داره این جام رو نگاه می کنه. و بالعکس. برو یکی رو پیدا کن که جوری نگات کنه که مسی داره جامو نگاه می کنه.





آرزوم برآورده شد.

دیگه فانوسا یا خود اسطوخودوس!

پشمااااااام

نوار سبز ببندید به اوری تینگ. حاجت روا می شید به قرعان.

اصلا بیایید سکه پرت کنید ته چاه،

ولی زیاد ازش استفاده نکنید،

نگه دارید واسه آرزو هایی که واقعا از دستتون خارجه،

احتمالا اخلاقیاتش به من رفته دیگه،

ابیوزش کنید می زنه تک و پوزتون رو می آره پایین بر عکس جواب می ده.


نمی خوام.  نمی خوام. نمی خوام.

یعنی چی. یعنی چی. یعنی چی.

عح. عح. عح.


اگه توی اوری تینگ لعنتی آرزو برآورده می کنی الآن واقعا وقتشه.

این یک آرزوئه، من دیگه امیدی به برآورده شدنش ندارم پس در تعریف آرزو می گنجه.

پس هر غلطی می خواهی بکن و هر زوری داری بزن. این تو و این آرزوی ننه مرده ی من. فهمستی؟

برآورده ش کن. برآورده ش کن. برآورده ش کن.



خیلی داغونه؟

والا خودم حس می کنم خیلی داغونه،

از یک تا ده چند تا داغونه؟

اعتراف می کنم دوباره خودم رو انداختم روی فاز "بخواب تا خواب چیزی که دوست داری رو ببینی."

چه موجود ضعیفی. به یک تخیل تکیه می زنه. به یک مجاز تکیه می زنه. به یک وهم.

خب من حالم از این ضعف به هم می خوره، ولی وقتی حال می ده، سخته از خودم دریغ کنم. نمی دونم درسته این رویه. درست نیست. چیه.

بخدا ترک کرده بودم از پیش دانشگاهی.

دوباره برگشته.

اولاش که رفته بود از رفتنش ناراحت بودم،

الآن که برگشته از برگشتنش ناراحتم.

کاش همه چیز اینقدر راحت بود. به راحتی چیدن سناریوی یک خواب.

کاش من مجبور نبودم اینقدر تحت فشار باشم، که مغزم بیفته به همچین کاری. به توهم. به تخیل.

چیزی که وجود نداره و نمی تونه وجود داشته باشه، ولی بیشتر از واقعیت حال می ده.

واقعا حس اعتیاد می کنم. اگه بدونی با چه شوقی این پتو رو می کشم رو سرم تا خواب ببینم.

یعنی یکم دیگه ادامه پیدا کنه، من مسئولیتی قبول نمی کنم در قبال بقیه ش.

همه ی دور و برم بک هو پر شده از عوامل اعتیاد آور.

و منی رو داریم این وسط، که کم کم ضعیف بودن براش مهم نیست.


هر شب یک دور با خودم حرف می زنم که حالا کیلگ کام آن واقعا ضرورتی نداره قبل خواب به فلان موضوع فکر کنی و بدون فکر بگیر بخواب، 

و جواب خودمو می دم که زر نزن بابا، دلم می خواد، تایم خواب خودمه، به تو چه. خواب هر کوفتی که دلم می خواد رو می بینم، به هیشکی هم ربطی نداره




ما خسته ترین پست مون رو توی یک زمان نرمال می نویسیم. یک و پنج دقیقه ی شب.

داشتم فکر می کردم، چه طور می شه انتقال داد، وقتی تهش همه شون توی یک سری عدد و کلمه خلاصه می شند.

که مثلا من خسته ترین پستم، همینی که می خونی بود.همین پست ساده. که دلم می خواست حرف هایم رو بالا بیارم ولی نمی دونستم چه طوری چون اون قدر خسته بودم که حتی نمی تونستم دستم رو بندازم کف حلقم تا رفلکس گگم تحریک بشه.

چه شکلی می شه انتقال داد که مثلا من داخل این پستِ ساعت یک نصف شبی، از هر بی خوابی ساعت چهار و پنج صبحی، خسته تر بودم،

ولی شما نمی فهمیدید چون تازه یک و پنج دقیقه ی شب بود و قلندر ها هنوز . هیچی ولش کن. پیچیده شد.


به عنوان یک آدم خودخواه، دوست داشتم لحظه ی وا دادن خودم رو.

چه م دانم. حس می کنم اگر یک رمان بود، یکی از نقطه های اوجش می شد.

لحظه ی وا دادن قهرمان، وقتی سرش رو می آره بالا و تو چشمای کاراکتر فرعی نگاه می کنه و فقط یک کلمه می گه: "خسته شدم."

خب وا دادن هم می تونه قشنگی های خاصّ خودشو داشته باشه، مثلا اگه کاراکتر فرعی ای که رو به روت نشسته و انتخاب کردی جلوش وا بدی، آدم باشه.

یعنی می خوام بگم، من این همه مدت وا ندادم، وا ندادم، الآن که وا دادم ابدا پشیمون نیستم، چون لعنت بهش  واقعا حس خوبی داشت. :)))

وسط عملیات وا دادن داشتم فکر می کردم که ووووهووووو عجب صحنه ی خوبی شد دوربینا بیایید بگیریدش حیفه.

چون کسی که جلوش وا دادم، کاراکتر فرعی ای بود، بی همتا. تکرار ناپذیر.

یعنی یک لحظه حس کردم تمام کوله باری که پشتم بود رو گذاشتم زمین، برش داشت، و برای پنج دقیقه کاملا رها بودم.

به خودم اومدم و دیدم رو به روم یکی هست که در اوج خستگی خودش، پشت وا دادن های منم وایستاده. و این برام ارزشمند بود.

اون لحظه من یک لوزر بودم که ازش حمایت شده بود و حس خوبی داشت، نه یک فرد متکی به خود که جلوی احدی حاضر نیست احساسش رو بیان کنه.

زود حالم خوب شد و ازون فاز کشیدم بیرون و چه قدر هنرمندانه تو اون ده دقیقه ای که هایبرنت فضایی بودم، بارهای منو به دوش کشید. 

بلد نبود ها، ولی به دوش کشید. 

همینشه که ارزشمنده: تو هیچ ایده ای نداری چیزی که قراره بارت کنند چند کیلوعه، ولی بی چشم داشت خم می شی و می گی بذار رو کولم، کمکت می کنم. 

فقط با یک کلمه که می شنوی: "خسته شدم." بی هیچ توضیح اضافه ای.


این اعتراف من خودش خیلی جرئت می خواست. یادم نمی آد تجربه ی مشابهی داشته بودم باشم.

اصلا من از صحنه ی لوزر بازی درآوردن های قهرمان ها خوشم می آد. به شدت.

حالا کسی هم نگفته ما قهرمانیم، ولی تو داستان خودمون یه کوفتی هستیم به هر حال دیگه، نیستیم؟

از صحنه های در هم شکستن نیز خوشمان می آد،

چیه همه ش پیروزی. اچیومنت. خوشحالی.

برای من صحنه شکست بیار. مرگ بیار. حس توش بیشتره.



الآن فقط خستگی تو تنم مونده. فیزیکی نه! کاش فیزیکی بود. روحی هم نه حتی. ماورائی! متافیزیکی! البته اگه این کلمات محلی از اعراب داشته باشه، نمی دونم واژه کم آوردم، دیگه نهایت زورم رو زدم یه ملغمه ای از امروزم ثبت کنم.

ای کاش. می دونی. آره. دلم تنگ شده.

شاید بیشتر وا بدم. باحال شد.

ما خسته ترین پستمون رو این شکلی می نویسیم. یک و پنجاه و پنج دقیقه ی صبح.

بشماااااار.


ولی من ناراحت شدم بهنام صفوی مرد.

وسط اتاق عمل فهمیدم.

دیدم این پرستار ها دارند آخ و اوخ می کنند، فکر کردم مثلا یکی از مریض های خودمون مرده که من نمی شناسم.

ولی خب بعد اسمش رو شنیدم حس کردم مثلا شوخی ای چیزی باشه. یا یک بهنام دیگری باشه. یا حتی یک خواننده ی دیگری.

و بعد که دیدم یکی پرسید "همین خواننده هه؟" و یکی دیگه جواب داد "آره همین که تومور مغزی داشت"،

این جوری شدم یک آن، که نگاه کن چه آدم هایی رو استادم داره زرت زرت پشت هم پنج دقیقه به پنج دقیقه سیخ می زنه و نجاتشون می ده؛ ازون ور بهنام صفوی می میره و خبر مرگش می رسه. به خون ها و وایر ها نگاه می کردم و به بهنام صفوی فکر می کردم.


بعد از اون مثل خاله زنک ها به هر کی رسیدم گفتم، آره حیف راستی فلانی می دونستی می دونستی؟

خب اصلا آدم خوبی نیستم برای دادن خبر مرگ.

اصلا مگر خبر مرگ رو باید داد؟ نصف بچه ها رو که من دادم بهشون. 

این خبر دادن بیشتر برای این بود که عمق احساسشون رو بیل بزنم و اولین نفر باشم که اون حس شون رو مواجه می شم باهاش،

چشماشون رو نگاه می کردم ببینم چه قدر جمع می شه. دور چشماشون رو، و مردمک ها.

نگاهشون به مرگ رو می مکیدم یه جورایی،

و خب یکم حس می کنم نهایت واکنش شون یه "آخی حیف شد" بود. نه بیشتر.

می بینی خوزه؟ مردم واسشون مهم نیست واقعا.

من دلسرد شدم، انتظار واکنش بیشتری رو داشتم.

یعنی به من می گی این مثلا از پاشایی شاخ تر نبود؟

نمی گم باید همه عزا بگیرند، ولی شاید نهایتا فقط نیم دقیقه از کورتس مغز آدمایی که می فهمیدن رو می گرفت خبرش. نه بیشتر. شاید هم کمتر.


البته اون جوی که برای پاشایی هم راه افتاد داغون بود. تا دو ماه من خودم به شخصه افسرده بودم و کارم شده بود اینکه هشت شب بعد کلاس زیستا، آهنگ پاشایی پلی می کردم و سرم رو می چسبوندم به شیشه ی آژَانسی که از مدرسه به سمت خونه می گرفتم و گریه م می گرفت. نمی گم خوب بود ک. و قبول ندارم اون جو رو. 

یکی نبود بهم بگه مُرد؟ تو رو سننه؟ به درک که مرد! تو که زنده ای. 

تازه پاشایی رو اصلا نمی شناختم.

من جزو آدمایی بودم که بعد اینکه پاشایی مرد، نصف بیشتر کاراش تازه برای بار اول به گوشم خورد.


ولی خب لعنت بهش گریه م گرفته. یعنی الآن شت همین که این صفحه را باز کردم این اشکام در اومد.

تابستون بعد کنکور من نسبتا زیاد بهنام صفوی گوش می دادم و با خودم این شکلی بودم چرا هیشکی کشفش نکرده؟ چرا دوستام که خیلی ادعای موزیک و ایناشون می شه زیاد ازش حرف نمی زنند؟ چرا هیشکی ازش حرف نمی زنه؟

الآنم هنوز با خودم این شکلی ام که بابا طرف مُرد چرا هیشکی ازش حرف نمی زنه؟


از خواننده هایی بود که توی لیست باید انجام شود کارهایم نوشته بودم :"دانلود فول آلبوم بهنام صفوی." کاری که هیچ وقت فرصت نکردم انجامش بدم. یه بار گفتن تومور گرفته،اعصابم خورد شد و  یادمه اومدم رو وبلاگ گفتم قرار بود فول آرشیوش رو بگیرم، چرا سرطان گرفته؟

ولی خب این طور که معلومه سرطان صبر نمی کنه تا من برم فول آرشیو ها رو بگیرم و بعد بزنه.


یه آهنگش هست،

ما هر وقت می رفتیم شمال، 

شب ها و صبح ها وقتایی که لب دریا بودیم و به اصطلاح لش می کردیم،

این رو پلی می کردم،

می رفتم تو فاز.

افسرده طوری و این ها.

یک بار یادمه مادرم بهم گفت اینا چیه می ذاری تو گوشت، دو دقیقه اومدیم مسافرت،

گفتم بلندش کنم؟

و وقتی بلندش کردم،

در جا پرسید کیه؟


"گفتم زیاد نمی شناسمش، 

ولی اسمش بهنام صفوی ه."


سه تا آهنگ لب دریای مخصوص دارم که باهاش برم تو فاز. یکی دریا اولین عشق منو فلان. یکی این. یکی هم الآن خاطرم نیست.

دیگه خیلی گذشته از شونزده هیفده سالگی هام، الآن  فکر نمی کنم دلم بخواد پلی کنم چیزی رو لب دریا.

آره مسخره س دیگه،

 ما هم یه زمانی داشتیم، با آهنگا می رفتیم تو فاز. حالا یا ادا بود، یا تقلید بود یا اقتضای سن بود یا هر چی.

ولی بهنام صفوی ازون تو فاز ببر های من بود.

اون آهنگش رو الآن هرچی خاطرم مونده از خودم تایپ می کنم. جاهایی که یادم نمی آد رو نمی زنم که اصالتش حفظ شه.

به یاد روزایی که می بردمون تو فاز:


یه روز اومدی،

مثه موج دریا.

دارا دام دادام،

دارا دام دادام دام

سایه های ما، 

رو  شنای ساحل،

پا به پا

بی صدا

غرق تمنّا.



یه روز اومدی.

تو سکوت سردم.

سر به راه شدی، 

دل دوره گردم.

حالا چی شده

که می خوای جدا شی؟

چی شده؟

تو بگو.

 من چه کردم؟



حالا باز من و نسیم و موج دریا

می مونیم بدون تو غریب و تنها

به خدا بی تو یه صدف شکسّه م، به خداااا. (۲ ایکس)



دوباره تو باد

موهاتو رها کن.

منو راهیه

شب قصه ها کن.

هنوز عاشقم

مثه اون قدیما

دوباره

زیر لب

اسممو 

صدا کن.


اشکمو پاک کن،

از گونه من.

سر بذار بازم.

روی شونه ی من.

منو سیا کن

با دروغ تازه

بگو که

می گیری

بهونه ی من.


حالا باز من و نسیم و موجِ دریا

می مونیم بدون تو غریب و تنها

به خدا بی تو یه صدف شکسّه م 

به خدااا.


امشب شام دلمه داریم! کاش بودید با هم می خوردیم بشوره ببره.  دم همه افسرده ها. صدای منو می شنوید از کالیفرنیا امریکا، سلامتی همه فابریکا!


پ.ن. و یادش به خیر. اون آهنگه که وسط عروسی ها باهاش های می شدیم. دستامونو می گرفتیم می پریدیم بالا. چی می گفت؟ عشق من باش. جون من باش، نذاری یه روز این دلو تنهاش. ای دیوونه. دوست دارم. نمی. تونم. از. تو. چش. بردارم.


پ.ن. اون یکیش. ای تو هستی این دل شکسته ی من، نای نفس های خسّه ی من، چشمای در خون نشسّه ی من، ای جااااان.

ریتماش واقعا خاص بود واسم کلا.


ها بهتون نگفتم؟ :)))

ماجراهای ما ازینجا به بعد جذاب می شه.


امروز شهردار یکی تون اومد پیش ما.


شهردار خرم آباد/کرمانشاه یا یک جایی همون نزدیکی ها.

ای حالش رو گرفتیم جیگرم حال اومد.

یعنی من واقعا سعی می کنم آدمی نباشم که چنین جمله ای از من شنیده بشه که "آخ حالشو گرفتیم حال داد."

عین بی شعوریه خب،

ولی طرف فکر کرده بود کیه، استاد هم اتفاقا قشنگ گذاشت تو هاون کوبوندش.

شهردارای باحال تر پیدا کنید خلاصه.

آدمی که این شکلی خودشو می گیره، همین جور باید گذاشت لای هاون کوبوند. 


شما سال تا سال مهمان نمی آد خونه تون،

خودتونم سال به سال یه نخ سیگار نمیکشید،

تازه با کاردک هم باید بیاند جمعتون کنند که تو اجتماع وارد بشید و از خانه دل بکنید.


ولی کافیه یه شب دلتون بخواد تو خلوت خودتون، برای مثال یک نخ سیگار بکشید،

وقتی می رسید خونه یک لشگر مهمان خواهید داشت ،

و باید با همه شون روبوسی کنید و برید جلو همه رو بغل بزنید تا همه بو بکشند و مطمئن بشند یک معتاد بدبخت هستید که دهنش بوی سگ می ده و شبا می ره بیرون به مواد کشیدن.


ولی جاااان یک میهمان مذهبی داریم از دوستان دانشگاه بابام،

داره اینقدر به حکومت فحش می ده، اینقدر فحش می ده. آخ که دلم خنک شد. 

وقتی مذهبی های خیلی معتقد فحش می دهند دل من بیشتر خنک می شه.


تازه به بابام هم می گه مثل بادبادک باد شدی! :)))  فکر کنم سی ساله هم دیگر رو ندیدند

یعنی منم یک روز چنین سناریویی با دوستان امروزم خواهم داشت؟

کدوممون می شه اونی که قراره مثل بادبادک باد بشه و موهاشو رنگ کنه؟



رفته،

گشته،

از دوستام شماره موبایل من رو گرفته،

تا که بهم پیامک بده و تبریک بگه و اعلام کنه دل تنگم شده!

شت تا به حال کسی اینجوری برخورد نکرده بود با من.

بعد اون وقت به من می گند چرا این لاو ویت تیچری! چرا کرم کتابی! چرا استادا رو می بینی کراش می زنی. چرا اپل پالیشینگ می کنی؟

بفرما. چون این شکلیه روابطم با اساتید. چون می دونم رو کی باید دست بذارم دقیقا.

کلا من چون از بچگی کمبود مهر و محبت و توجه از سوی بزرگ تر های خودم داشتم و وقت برایم صرف نمی کردند، رو آوردم به پدر مادر های دومم که اساتید باشند.

واقعا یک سری هاشون پدر مادری کردند در حقم. دمشون گرم. هر چی دارم از همین ها دارم. آدم هایی که تعهدی نداشتند، ولی بیشتر از پدر و مادر خونی خودم، بیشتر از خواهر برادر بزرگ نداشته م، حواسشون به من بود و تو مسیر رشد پشتم رو داشتند همیشه.

جدی من نمی فهمم چرا بچه ها قدر من نمی تونند با اساتید ارتباط بگیرند و مدام پشت سر اساتید بد می گند و با الفاظ نا مناسب استادهاشون رو صدا می زنند.

مثلا گاهی فکر می کنم من تو ارتباط با آدم گنده ها قوی تر باشم. در عوض با بچه های هم سن خودمون خیلی طول کشید تا ارتباط برقرار کنم و هنوز هم رگه هایی از تناقض مشاهده می شه.

به خدا گاهی با خودم می نشینم فکر می کنم وای خدا این بچه ها چرا اینقددددددر تباهند. چرا اینقدر سطح دغدغه هاشون تو دروازه ست. گاهی از آستانه ی تحملم می زنه بالا.

یعنی مثلا کلا دوست دارم خودم رو بندازم تو جمعی که از من بزرگ ترند همه و هم سنخ نیستم باهاشون و در کمال تعجب خوش می گذره بهم.

هر چی بیشتر جلو می رم خوشحال تر می شم که این همه استاد هست و همه شون مال منه و هنوز سال هااااا تا فارغ التحصیلی م مونده.


روی برگه ی گزارش تصادفات پلیس نوشتند:


"

راننده ی عروسک سفید  با شماره شاسی ۲۶۷۷۳۸۹۵۴۲۱، اظهار می دارد که حق تقدم با پروانه های مونارک مهاجم به تهران است و باید در هر صحنه و هر حال، امنیت جانی آن ها را در اولویت قرار داد.

در نظر این راننده ی خاطی، زیر گرفتن پروانه های مونارک به ناگواری زیر گرفتن آدم های دو پا است.

او ضمن معذرت خواهی از صاحبان ماشین هایی که به خاطر نجات جان پروانه ی مونارک از مسیر منحرف شده بودند، گفت: "از کرده ی خود پشیمان نیستم"

"


می نویسم که فراموش نکنم،

در این زندگی لحظه هایی وجود داشت

که ته دلم گرم بود از بابا داشتن.


چون اون باباست،

و بلده چُنان هنرمندانه

ضعف های شخصیتی تو رو به ژنتیک خودش و اینکه "منم جوون بودم همین بودم" ربط بده و قهقهه بزنه و بحث رو عوض کنه،

طوری که آب از آب تو دلت ت نخوره.

ممنونم پدرم.

ممنونم که منِ ضعیف را می بینی ولی مثل شیر هایی که توی اکولوژی خوانده بودیم، خودت را با آن حجم یال و کوپالت زمین می زنی و در حد من پایین می آوری و کوچک می کنی که اعتماد به نفس شکار بگیرم.

که جرئت کنم داخل این دنیا نفس بکشم.

که حس کنم، من هم می توانم سهم زندگی داشته باشم.

که از خودم نترسم.

به جایش  در دستم چراغ بگیرم. ببرم توی تاریک ترین نقطه های وجودم، و با خودم فکر کنم "بابا گفته بود، اینجا این شکلی ست."

و کبریت بکشم.


آخ. باز احساساتی شدم گریه م گرفت. ای بابا. :))))

الآن اگه بیدار بود، پشت همین جمله ام بر می گشت می گفت:"کیلگ ما خانوادگی آدم های احساساتی ای هستیم. من هم جوون بودم مثل الآن تو بودم."


گنجشکی دیدم، پروانه ی مونارک می خورد!!

بر وزن،

بره ای را دیدم، بابادک می خورد!


و پروانه فرار کرد. آش و لاش شد. ولی فرار کرد.

دلم ریش شدا. تا به حال یک گنجشک رو اینقدر تباه و خبیث ندیده بودم. همچین این توکش رو فرو کرده بود به جان پروانه و اون هم بال بال بال می زد، که می خواستی با لقد دو تا بزنی زیر گنجشکه.

 بنده در کار طبیعت دخالت نکردم، علی رغم میل باطنی م.

ولی منطقی در نظر بگیری کل این علم پزشکی در کار طبیعت دخالت کردنه. چ م دانم والا!


آخخخخخ

این خیلی مهمه باید تعریف کنم!

خواب می دیدم دارم از چهارشنبه سوری جا می مونم و سرم خیلی وحشتناک شلوغه،

پس همه رو پشت سرم رها کردم که برم به چهارشنبه سوری برسم.

خیلی حس خوبی داشت چون به همه گفتم ببخشید من وقت ندارم، 

باید برم مراسم چهارشنبه سوری رو به جا بیارم.

فکر کنم امتحان پایان بخش هم ندادم.

در این حجم از بیخیالی.

مال خودم بودم،

زیر بار هیچ قول و قرضی نبودم چون همه رو در یک آن رها کردم،


بعد نکته ی خیلیییی مهمش این بود که،

وقتی رفتم چهارشنبه سوری،

پریدم وسط با جمع همراهی کردم که:

"شنوندگان عزیز، 

صدای منو می شنوید از؟"


مسرورم،

اردیبهشت به قول مانکن فابریکی بود.


به بچه های ابتدایی گیر می دی؟

به خدا من با این سنم خودم تا همین لحظه یه خروار خاطره دارم از این "آقامون جنتل منه."

و خودم جزو خط مقدم تنفر ورزندگان به این اثر فاخر بودم.

یادمه طرف های عید این آهنگ رو خیلی می شنیدم و جان خودم این موهای تنم سیخ می شد اینقدر چندشم می شد، خصوصا از ترجیع بندش. حس می کردم این بار مرز های جدید از لوسی و لوندی رو در نوردیده ساسی مانکن!


ولی اینقدر بعد از عید باهاش خاطره سازی کردم و همه جا پخش می شه، همه جا می خونیم، می خونند،

که الآن فقط می تونم جواب خودم رو بدم که :

" لعنتی فاز مثبتا رو نگیر که پیک چند باری دستت دیدم!!"


والا بحث نوع آهنگ یا میزان خز بودنش نیست،

بحث همه گیر بودنشه

بحث همه جا پخش شدنشه

که باعث می شه وسط همه ی خاطره هات پخش شه و تو ذره ذره ارادتت به آهنگ ها بیشتر شه،

شده حتی به آهنگ به اصطلاح زرد مانکن ارادتمند می شی.


پس چی؟ صدای منو می شنوید از.

کالیفرنیا آمریکاااااا.

اینجا تهرانه، اگه شاخ بشی کار دستت می دن.


حس می کنم دیگه کم کم وقتشه بعد از شش هفت سال ممارست، از "بو سرده" دل بکنم و قفلی جدید بزنم روی "صدای منو می شنوید از؟" .


سلامتی این رلا، 

مخلص همه سینگلا،

هفتادیا شصتیا،

سلامتی مشتیا،

سلامتی فیمسا،

عاشقتونم افتضاح،


سلامتی اونا که بالان،

سلامتی چش قرمزا!


پ.ن. خصوصا اونجا که می گه سلامتی هفتادیا شصتیا. دقیقا اونجاست که احساس کله خر بودن و جوونی محض می کنم و فکر می کنم من و هم سن و سال هام کول ترین آدم های روی زمینیم و دنیا تا آخر پا برجاست و ما فاتحان این کره ی بی همه چیز خواهیم بود.


سلامتی چش قرمزا.


یک استاد برگشت گفت، الآن نسل رومه منقرض شده. خود شما آخرین باری که رومه خوندید کی بوده یادتونه اصلا؟

و متاسفانه رسید به بنده که آخرین رومه رو دیروز خونده بودم و و با سر تیتر و اسم مقاله پرت کردم تو صورتش فلذا تیر نتیجه گیری های اندیشمندانه اش زارت وسط سنگ فرود آمد.

اینقدر خوشم می آد نتیجه های تخمی تخیلی ای که معلوم نیست از کجا می گیرند رو دچار خلل می کنم.

اصلا نمی فهمم چی می شه که به خودشون اجازه می دن فکر کنند همه ی آدمیزاد ها یک الگوریتم دارند.


تازه چی رفتار عجیب تر می خواهی؟

نمی دونه من یک ماهه هر روز نیم ساعت آلارم رو زود تر کوک می کنم که بشینم تو ماشین رادیو گوش بدم.


اینکه فکر می کنند همه ی آدم ها از نظر فکری و رفتاری نسخه ی کپی پیست شده ی هم دیگه اند یا حداقل انتظارش رو دارند، آزار دهنده ست. 

آدم حس می کنه. وجود نداره.


ببین ببین اینقدر حرف زدی یادم رفت چی می خواستم پست بذارم!


پ.ن. آهان یادم اومد.

قضیه اینه که مسخره می کنند که: تو وقتی روزه نمی گیری به چه حقی افطاری ها رو شرکت می کنی؟ جوک می کنند می فرستند اینور اونور!

اومدم بکنم تو حلقومشون که به حق همون وقتایی که روزه نبودم ولی احترام نگه می داشتم و روزه خواری نمی کردم. شده از یه روزه دار قند خونم پایین تر می اومد چون سحر و صبحانه هم بیدار نمی شدم قدر اسب آبی تناول کنم و تا شیش عصر هم یه ریز تو بیمارستان سر پا بودم بالا سر اهل و عیال و خود مریض هایی که می خوردند و چه قدر هم تعارف می زدند ولی بازم همونو پس می زدم. 

دقیقا و شدیدا به همون حق.

به حق قوانینی که تا چشم باز کردم تو این کشور دیدم به پاچه م فرو رفته، منتها در گوشم خوندند یادت نره انسان موجود مختاری ست.

دقیقا به همین حق! افطاری ها رو شرکت می کنم و می خوام ببینم دقیقا کی چه مشکلی داره با این رفتار!



اومدند احقاق حق کنند. اومدند خدایی کنند. دمشون جیز و هات. ما همین یه خدا بسمون بود واقعا. آدم سرشو تو کدوم چاه بذاره فریاد بزنه امام علی. موندم واقعا‌!

ای کاش همین الآن دقیقا همین الآن کانالو یه لحظه می زدیم رو آینده ی بهشت و جهنم ببینیم واقعا کی با کدوم رفتارش کجا افتاده. اگه وجود داشته باشه البته. 

من اونقدر مغرورم و از رفتار خودم به عنوان یک انسان مطمئنم که می گم اگه جایی که من افتادم اسمش جهنم بود، تابلوشو اشتباه کوبوندن سر درش.

دیگه در نیفتید با این چیزا ک.

چه شکلی دل من رو که اشرف مخلوقات خدام (!) می شی با حرفای مفتت و فکر می کنی که تو جای درستی نشستی لعنتی؟ کی بهت اجازه داده؟


هی ما سکوت می کنیم. احترام نگه می داریم. دریده تر می شند.

خستمه به خدا از یک سری رفتار ها.

ما رو انداختید این وسط هر کی یه لقد می زنه.



بله همچنان من با این موضوع داخل عنوانم مشکل دارم.


ضمن اینکه الآن یک آهنگ پخش می کردند،

وای اصلا یک جوری شدم.

بهنام صفوی خوانده بود و سلول های خاکستری م پاره پوره شد و حس می کردم پشت قرن ها جا مونده.

یادم نیومد چیه تا بالاخره صدای خواننده ش درومد.

فهمیدم بهنام صفویه.


ایزوفاگوس پرسید بهنام صفوی از اولش کچل بود؟

گفتم نه بابا هوار تا مو داشت، درست مثل الآن من.

گفت یعنی تو هم یه روز کچل می شی؟

گفتم برو ریاضی ت رو بخون لعنتی مارمولک.


درب دوغ رو دیدی؟

یه حالت پرفراژ مانندی داره با خط برش،

که وقتی بازش می کنی از اون جا جدا می شه.

قسمت کوچکی از درب داخل دهانه ی بطری می مونه و بقیه اش جدا می شه.


خب امروز ظهر جای درب آبلیمو با درب دوغ عوض شده بود،

اصل رنگ درب دوغ سبز چمنی بود و درب آبلیمو سفید بود،

ولی چون جا به جا بسته شده بودند،

 با قسمتی از درب که داخل بطری باقی مانده بود تضاد داشت.


من به پدرم که آخرین نفری بود که با این دو بطری کار داشت،

گفتم که این دو تا رو جا به جا بستی، درستش کن حتما به عنوان آخرین نفر.


الآن نشستیم به شام خوردن،

می بینم همچنان این درب ها جا به جا بسته شدند و در عوض بطری دوغ با درب آبلیموی روش دور انداخته شده،

داشتم غر و لند می کردم که چرا این ها همچنان جا به جاست مگر قرار نبود درست بشه.


همه توافق داشتند که حالا همچین چیز مهمی هم نیست!

برای راضی کردن بنده می فرمودند که رنگ سبز قشنگ تره و خاطر نشان کردند من خودم هم سبز رو بیشتر دوست دارم، پس بد نمی شه که درب سبز رنگ دوغ، روی آبلیمو بمونه و اشکالی نداره.

مادرم صرفا یکم حساس بود و می گفت این دو تا درب با مواد مختلفی برخورد داشتند، و شاید آبلیمو الآن کپک بزنه چون دربش دوغیه!

من همچنان می گفتم آخه شما نمی فهمید درب آبلیمو باید روی آبلیمو و درب دوغ باید روی دوغ بسته بشه.

خلاصه آقا نشستند به اصرار که بگو ما هم بفهمیم. مگه چه اتفاقی می افته. 

گفتم نمی فهمیدا. گفتن بگو حالا.


گفتم آخه اینا دلشون واسه هم تنگ می شه.

دیدم دارند اندکی غریب نگاه می کنند.

رفتم درب آبلیمو رو از روی بطری در شرف دور انداخته شدن دوغ باز کردم و نشون دادم: "این" دلش واسه "این یکی" تنگ می شه.

و به اون قسمت از درب آبلیمو که از پرفراژ جدا شده بود و داخل سر بطری گیر کرده بود اشاره کردم.


آقا اینو که گفتم، 

یک سکوتی شد،

که خودم هم ترسیدم یک لحظه.


خلاصه خندیدند و منم تهش اضافه کردم:

"از اولش گفتم که عمرا  نمی فهمید!"



می دونی نوشتم که شاید بتونم مفهوم رو برسونم که یعنی چه متفاوت بودن دیدگاه ها. خل بودن دیدگاه ها



ولی تو نوجوونی هام، اگه به من می گفتی آخرین بازی ژاوی هرناندز مقابل لنگ و تو ورزشگا آزادی خواهد بود، یا از حجم مسخرگی ش اینقدر خنده ی هیستریک می کردم که مجنون بشم یا قطعا از حجم مصیبت وارده سکته می زدم و عمرنیاش به اینجا ها نمی رسیدم!

الهی. آدم به چه خفت ها که نمی افته آخر عمری.

کا که سکته می کنه،

این که می ره مقابل لنگ گود بای می ده،

یه بوفون مونده فقط که احتمالا  فردا پس فردا خبر خودکشی ش رو می دن تو این تخمی آباد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آهنگ جدید دلنوشته‌های یک طلبه Jason سئو - طراحی سایت نوشته های عاشقانه Stephen نمونه سوالات تستی اکسل همراه با جواب pdf Self-made Millionaires فال حافظ