می نویسم که فراموش نکنم،

در این زندگی لحظه هایی وجود داشت

که ته دلم گرم بود از بابا داشتن.


چون اون باباست،

و بلده چُنان هنرمندانه

ضعف های شخصیتی تو رو به ژنتیک خودش و اینکه "منم جوون بودم همین بودم" ربط بده و قهقهه بزنه و بحث رو عوض کنه،

طوری که آب از آب تو دلت ت نخوره.

ممنونم پدرم.

ممنونم که منِ ضعیف را می بینی ولی مثل شیر هایی که توی اکولوژی خوانده بودیم، خودت را با آن حجم یال و کوپالت زمین می زنی و در حد من پایین می آوری و کوچک می کنی که اعتماد به نفس شکار بگیرم.

که جرئت کنم داخل این دنیا نفس بکشم.

که حس کنم، من هم می توانم سهم زندگی داشته باشم.

که از خودم نترسم.

به جایش  در دستم چراغ بگیرم. ببرم توی تاریک ترین نقطه های وجودم، و با خودم فکر کنم "بابا گفته بود، اینجا این شکلی ست."

و کبریت بکشم.


آخ. باز احساساتی شدم گریه م گرفت. ای بابا. :))))

الآن اگه بیدار بود، پشت همین جمله ام بر می گشت می گفت:"کیلگ ما خانوادگی آدم های احساساتی ای هستیم. من هم جوون بودم مثل الآن تو بودم."


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

refa_san کلاس ششم و اول دبستان سفارش یو پی اس وبلاگ فروشگاه شاپل وکيل مهاجرت به استراليا Fashion iNiR | مدل لباس گروه مکاترونیک دانشگاه آزاد کاشان روزانه های یک مادر برای موندن و به یاد آوردن